بچه سرتق و پرشروشور مدرسه پاسداران حالا برای خودش کسی شده. همان که همکلاسیها تا توی تلویزیون میبینندش یادشان میآید حیاط را روی سرش میگذاشت.او احسان علیخانی است. بیست و چند ساله که بود، با تکگوییهای طولانی و سبک اجرایش گل کرد، اما لج خیلیها را هم درمیآورد. آنها که حوصله بحر طویل یک «بچه زاغول» را نداشتند. آن روزها اما گذشت. 24،23 و 25 تا برسد به 30.
این عجیبترین سال زندگی اوست. سالی که با جنجال آغاز شده، سالی که برنامهاش را به اسم دیگری کردند تا یکی، دو ماهی ناخن بجود. سالی که فکر میکرد نکوست اما آخرش از بهارش پیدا بود...خب، این اولین مصاحبه احسان علیخانی در سال 91 است. او در همه روزها و ماههای بعد از برنامه عید نوروزش و ماجراهای مربوط به ماه عسل، قفل به لب زده. نخواسته حرفی بزند تا چیزی ترک بردارد. حالا هم حتی، جز در کنایه چیزی نمیگوید. البته گفتنی زیاد است، اما نه درباره آن شب کذا، اجرای دونفره و آن برنامه که دیگری اجرایش کرد. بهانه ما حتی مهمتر بود. 30سالگی، سن ویژه مردها. زمانی که به قول علیخانی دست آدم را میگیرند و از پل جوانی عبور میدهند. حتی اگر یک نوجوان ابدی باشی. یکی مثل احسان علیخانی. متولد آبان 61. 30سالگی مبارک!
یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی 30ساله شدهای؛ 30سالگی و 40سالگی سنی است که برای آقایان خیلی مهم است و شاید بهخصوص برای تو که زمینه کاری شناختهشدهای داری و مردم میشناسندت. با همه این تفاسیر ورود به دهه چهارم زندگی برای تو چه حسی همراه داشت؟
برای من اینطور نبود که از خواب بیدار شوم و حس کنم 30ساله شدهام. برعکس. دوستان در این چند وقت مدام در گوشم مینواختندکه داری پیر میشی! بعد هم جشن تولد و اینجور چیزها بود. پس نگذاشتند درست 30ساله بشوم!
خب، 30 سالگی یک عدد است، یا یک حس غلیظ و عمیق؟
حتما شنیدهاید که دوران گذار 30سالگی برای خیلیها تبدیل به بحران میشود و این تجربه خطرناکی است. این بحران برای من از لحظهای اتفاق افتاد که دوستان من یک کیک کوچک جلوی من گذاشتند. وقتی عدد روی کیک را دیدم با توجه به اینکه 10 سال بود دهگان آن 2 بود وقتی عدد 3 را دیدم احساس کردم شمعی را فوت میکنم که فرق دارد با قبلیها. 2 تمام شده بود و 3 رسیده بود. حالم بد شد. پیشنهادم این است که اگر خواستید برای کسی شمع روشن کنید به تعداد سالهای عمر برایش شمع بگذارید و شمع عدد نگذارید. نه اینکه بگویم این شمع مهم است ... اگر در 10سالگی با یک فوت شمع را خاموش کنی در 20 سالگی با دو فوت و در 30 سالگی شاید سه فوت. همین ماجرا کمک میکند که تو یک نگاه به گذشتهات بیندازی. در واقع با یک نگاه میتوانی بفهمی کجای دنیا ایستادهای. به نظر من این اتفاق خیلی قشنگتر از این است که عدد شمعت را فوت کنی. برای من این حس در لحظه فوت کردن شمع پیش آمد...
به نظرم یکی از اتفاقاتی که از 30 به بعد در زندگیات میافتد این است که کمکم باید با خودت مشورت کنی تا با دیگران، یعنی باید با درون خودت وارد شور بشوی. به نظرم از روزی که پرستار در اتاق عمل اولین کتک را به ما میزند و ما گریه میکنیم تا روزی که قرار است بمیریم. اگر آدم خوبی بوده باشیم و چند نفر برایمان اشک بریزند یکسری مراحل را میگذرانیم. اولش بچه هستی و به اطرافیان و محیطت فقط اعتماد میکنی، بعد میخواهی مستقل شوی بعد جلو میروی و باید دنیا را بشناسی. فکر میکنم 30 سالگی یک نقطه آغاز فوقالعاده خوب است برای اینکه کمکم خودت را بشناسی. حداقل شروع کنی با درونت خلوت کردن را. اگر یک دهه قبل باید با همه دنیا مشورت می کردی حالا باید کمی خودت را تحویل بگیری و این اتفاق مهمی است. به نظرم کسانی که حالشان بد میشود، کسانیاند که هیچ شناختی از خودشان ندارند. هنوز هم آدم سرگشته، آشفته و پریشان حالی هستند که از این شاخه به آن شاخه میپرند و اصیل نشدهاند.
لابهلای صحبتهایت از لفظ بحران استفاده کردی چرا از این لفظ استفاده میکنی.
از لحظهای که دهگان 30 را روی کیک دیدم حالم بد شد، به همه دهه 20 تا 30 زندگیام فکر کردم، بچهترکه بودیم همه فکر میکردیم 30سالهها آدمهای بزرگی هستند میگفتیم طرف 30 سالش است. من الان 30سالهام ولی هنوز احسان علیخانی کودک و در نهایت نوجوان هستم. فقط قد کشیدهام، دست و پایم بلندتر شده است و بیشتر میشناسندم این یک موضوع به شدت «صفر» و «یک» است. صفر آن بحران و افسردگی است و یک آن شناخت درست. تو یا میتوانی این حس را تبدیل کنی به یک بحران و معضل در زندگیات و بیمار شوی یا بگویی نه من در یک دوره گذار هستم و باید از این دوره گذار عبور کنم.
من هنوز وسط این دو مرحله تلوتلو میخورم و باید با آن کنار بیایم و این ماجرا به خود من برمیگردد و کسی هم نمیتواند به من کمک کند. بعضی وقتها بحران 30سالگی تا 32 سالگی طول میکشد تا بتوانی خودت را پیدا کنی. من هم در این دوره هستم و هنوز دنبال سرزمینم میگردم که به نظرم نکته به شدت مهمی است.
در 30 سالگی اولین حسی که دچارش میشوی این است که به اجبار دارند از دوران جوانی بیرونت میکنند و میگویند برو بیرون! بعد وارد دوران بزرگسالی میشوی. انگار که باید با خیلی از آرزوهایت خداحافظی کنی. تصور میکنی باید با خیلی از استعدادهایی که دیر کشفشان کردهای خداحافظی کنی. برای خیلیها ممکن است پشیمانی پیش آید. برای من هم اینطور بود. در آن لحظه بلافاصله فلشبک میزنی به کل دهه سوم زندگیات و مرور میکنی از 20 تا 30 سالگیات را. ممکن است احساس پشیمانی از خیلی از اتفاقات زندگیات را داشته باشی. تصمیمگیریهای غلطی که در زندگیات کردی. نکته دیگر حفظ استقلال است چون دههای است که تو در آن میجنگی برای اینکه مستقل بشوی. خیلی صادقانه میگویم هنوز نتوانستهام با این سن کنار بیایم اما اصلا حاضر نیستم به سمتی بچرخم که تبدیل شود به بحران. من دوست دارم از این مرحله عبور کنم.
یک اتفاق بزرگ در شروع 30 سالگیات برایت میافتد و سؤالهای بزرگی که هنوز نتوانستهای به آنها جواب دهی و همیشه از آنها ساده عبور کردی، جدیتر میشود. منظورم سؤالات کلیدی مثل آفرینش کائنات و خلقت است، راجع به اینکه من چه کسی هستم، برای چه آمدهام و دارم چه کار میکنم و از این به بعد میخواهم چه کار کنم. بعضی اتفاقات برایت سطحی میشود. یکسری اتفاقات بزرگ که همیشه کمرنگ بوده و روی آن سرپوش گذاشتهای برایت جدیتر میشود. چون سرعت 20 تا 30 خیلی زیاد است چون تو بازیگوشی، دائم در حال دویدنی. یک دهه خیلی عجیب است و قطعا تو در 30 سالگی به خیلی از تصمیمات خود شک میکنی و متوجه میشوی که اشتباه کردهای اما راهی برای برگشت نداری. پس چه کار کنم؟ دهه 30 تا 40 را هم خراب کنم؟ نه! قطعا باید به این دهه رسید تا در آن بالغ شد. تعریف من از یک آدم بالغ کسی است که در مرحله زندگی سنی خودش درست و شبیه آن زندگی کند. من اصلا پیرمردی که در 80سالگی بدمینتون بازی میکند را دوست ندارم. به نظرم پیرمرد باید پیرمردی کند، و جوان جوانی. من آدمی هستم که احساس میکنم نوجوان ابدی هستم ولی به نظرم باید بفهمی و بالغ شوی. بلوغ فقط آن نیست که ریش و سبیل دربیاوری. بلوغ یعنی اینکه بفهمی در چه مرحله از زندگیات زندگی میکنی و چه تکلیفی داری.
این بالا رفتن سن تو را نمیترساند؟
ما همیشه فرار میکنیم از اینکه خودمان را آغشته به مرگ کنیم بچهتر که هستیم فکر میکنیم 30 سالگی پیر است 30ساله که میشویم میگوییم 30 ساله که جوان است. 50ساله که میشویم، وقتی یک 50ساله سکته کند و بمیرد، میگوییم. 50ساله بود، سنی نداشت برای اینکه ما خودمان را آغشته به مرگ نمیکنیم. من فکر میکنم 30سالگی با تو حرف میزند. اینکه تو داری به ظهر زندگیات نزدیک میشوی و اینکه باید به این شناخت برسی و اینکه من خودم را آماده میکنم تا از زندگی بیرون بروم.
همه ما گیم بازی کردهایم، تو در پلیاستیشن پای بازیای مینشینی که 10 مرحله دارد. باید تکلیف مرحله اولت را درست انجام بدهی، بعد وارد مرحله دوم شوی و همینطور جلو بروی تا به مرحله آخر برسی. من میگویم اگر زندگیمان را شبیه این کنیم که مرحله آخر مرگ باشد هر روز در هر جا و هر موقع عمر نباید شبیه آدمهایی باشم که در مرحله یک و دو و سه چندبار گیماور میشوند. من نگران این قضیه هستم. نمیخواهم در 30 سالگیام گیماور شوم یعنی نفهمم تکلیف دهه 30 سالگی من که آغاز شده است چیست و مرتب در این مرحله در جا بزنم.
اولین کسی که هر سال تولدت را تبریک میگوید چه کسی است؟
مادر من در ساعاتی که به دنیا آمدهام به من تبریک میگوید 5 صبح 15 آبان.
خاطرهای از تولدهای گذشتهات که در ذهنت مانده را برایمان بگو.
مادرم به من میگوید تو به دنیا آمدی سبیل داشتی. برادر بزرگم میگوید اولین بار که تو را بغل کردم احساس کردم 15 سالت است. (میخندد) نمیدانم چند سالم بود اما خیلی زود سبیلم در آمد. فکر کنم 16-15 ساله بودم خیلی سمبولیک منتظر بودم روز تولدم سبیلم را بزنم. مادرم برایم یک جشن کوچک برگزار کرد. دوستان و اقوام به خانه آمدند. خیلی صحنه سختی بود که تو با سبیل زده بیایی پشت کیک تولدت بنشینی. خودم خودم را نمیشناختم؛ قیافه ام برای دوستانم عجیب بود.
وارد شدن به دهه سوم زندگیات، به این معنی است که باید یکسری کارها را کنار بگذاری و وارد یک مرحله جدیدتر شوی. مثل تشکیل دادن خانواده. عاقبتاندیش بودن یا از آن جوانی کردنها فاصله گرفتن؟
اولین اتفاقی که برایت میافتد این است که متوجه میشوی باید خداحافظی کنی. با خودت میگویی همه چیز تمام شد، اما واقعا اینطور نیست. تو میتوانی پتانسیلهای جدید داشته باشی. به نظرم وارد مرحلهای از زندگی شدهای که باید اصیل شوی، این از همه چیز مهمتر است. من احسان علیخانی تصمیم میگیرم از این به بعد آنقدر خودم را بشناسم که بتوانم با خودم مشورت کنم. من قطعا در 25 سالگی مشاور خوبی برای خودم نبودم. باید در 30 به جایی برسم که بتوانم بیشتر با درونم حرف بزنم. در 20 تا 30 سالگی من و تو از محیط خیلی الهام میگیریم یعنی محیط کاملا روی ما غالب است. اما از 30 به بعد من میتوانم روی محیط تاثیر بگذارم. از 20 تا 30 تو آشفتهای، عصیانگری و از این شاخه به آن شاخه میپری. دنیا را چهارچشمی میپایی برای چه؟ برای اینکه محیطتت را بشناسی. خوب حالا که محیط را دیدم و سردی و گرمی آن را هم چشیدم، پستی و بلندی آن را هم دیدم. از 30 به بعد اگر خودم را نشناسم این محیط به چه درد من میخورد. من دنبال این هستم که حالم طوری شود که بتوانم با خودم مشورت کنم.
تو برای اینکه برنامه برای مردم اجرا کنی باید عمیق باشی، باید با شناخت و مطالعه باشی و صادقانه روایت کنی. بهشدت علاقهمندم که برداشت برای مخاطبم آزاد باشد. یکی مثل پرویز پرستویی از صنف هنری برنامهات را ببیند و بپسندد کسی هم از همان صنف تو را نپسندد و هیچ اشکالی ندارد. بیخود میکند کسی ادعا کند همه در این عالم من را دوست دارند. این حرف غلط است. به خصوص اگر قالب کارت کمی باشد، اگر حوزه تخصصی باشد این حرف را قبول دارم. دیگران حق دارند هرچه میخواهند راجع به من بگویند اما من اصلا دوست ندارم شبیه کسی شوم که آنها میخواهند. من دوست دارم در کمپین مخاطبانم از سطحیترین آدمها وجود داشته باشد تا عالمترین آنها.
چطور در این مسیر شغلی افتادی. آیا رؤیای دیگری داشتی که به آن نرسیده باشی؟
شاید رؤیایم مثل آرزوی بقیه نوجوانها نبوده اما همیشه فکر میکردم که دوست دارم از خودم در دنیا چیزی باقی بگذارم. نمیگویم تا به حال این کار را کردهام نه اصلا. هنوز به این شناخت نرسیدهام. اما دوست دارم از خودم اثری یا اتفاقی یا شناختی روایتی به جا بگذارم. من از بچگی آغشتگی به مرگ را خوب تماشا میکردم. من هم مثل بقیه آدمها بین عدد یک و 365 یعنی طی یکسال بین یکی از همین روزها خواهم مرد. چه 10 سالگی، چه 30 سالگی و چه 80 سالگی. بین این عددها هیچ فرصتی وجود ندارد کما اینکه در یک روز بچه یکساله میمیرد، یک پیرمرد 80 ساله هم در همان تاریخ میمیرد.
پس باید بیخیال نازیدن به سن شد. من دوست دارم این آمادگی را پیدا کنم که هر لحظه خواستم از زندگی خارج شوم یعنی اگر فرصتی باقی بود بتوانم از خودم رویدادی، اتفاقی، جریانی و اثری باقی بگذارم. نمیگویم به مانایی و فاخری بزرگان اما حداقل میخواهم تاریخ مصرف خودم را بعد از مرگم زیاد کنم. همه ما یک تاریخ مصرف داریم. مرگ، تشییع جنازه، ناراحتی، اشک تعدادی اگر باشند، چهلم، سالگرد و تمام. من دوست دارم مردهام هم تاریخ مصرف نداشته باشد. این حرف خیلی بزرگی است و اصلا ادعایی هم ندارم... اما دوست دارم این اتفاق برایم بیفتد.
من بعد از برنامه عید نوروز سیما در هیچ جا حرفی نزدم و کوچکترین مصاحبهای حتی خیلی کوتاه نکردم، علت این بود که من به این رودخانه اعتقاد داشتم. اینکه من قسمتی از این مسیر هستم، هر از گاهی ممکن است ناامید شده باشم اما این حس ناامیدی گذراست من فهمیدهام متعلق به این عرصه و مدیوم هستم و سنگ کف این رودخانه. بنابراین ماندم تا شرایط عادی بشود.
از مشاهیر متولد آبان چه کسانی را میشناسی؟
ما در آبانماه کورش، گاندی و پیکاسو را داریم، نیما یوشیج و فاطمه معتمدآریا و آیدین آغداشلو هم متولد آبان هستند.
احسان علیخانی خصوصیات آبانی ها را دارد یا نه؟
هیجان و بلندپروازی:خاصیت اصلی یک آبانی هیجان و بلندپروازی است. آدمهای صفر و یک هستند. یا رفیقاند یا دشمن. البته من خیلی سعی کردم که دشمن نباشم.
جسور:خیلی جسور هستم
تجملاتی:خیلی خودم را با شرایط تطبیق میدهم. روی گلیم هم میتوانم بخوابم، روی مبل اشرافی هم.
از شکست متنفر هستند:به نظر من آدم بازنده کسی است که از شکست متنفر نباشد. وقتی میتوانیم برنده باشیم چرا باید ببازیم.
عاشق عقاید شخصیات هستی:عاشق نقد عقاید قلبیام هستم. به شرطی که به یک سواد و عمق برسم که بتوانم عقاید محکم شخصیام را نقد کنم و بگویم اشتباه کردهام. در کل اشتباهاتم را میپذیرم.
با اعتمادبهنفس:این خصیصه یکی از شاخصههای آدمهای آبانی است.
مهربان ولی سختگیر:دقیقا
شوخی میکند:خیلی زیاد. دست خودم نیست؛ در خونم است. برای مثال یک بار دوست صمیمی من حامد میرفتاحی که کارگردان برنامههای من هم است کیسه صفرایش را عمل کرده بود. وقتی بههوش آمد در حالت خواب و بیداری بود. یک مرتبه به شکمش زدم. یک صحنهای ایجاد شد وحشتناک چند دقیقه از درد نفسش بند آمد.
روحیه ورزشکاری ولی خستگیناپذیر: روحیه ورزشکاری دارم اما زود خسته میشوم.
ناامید نمیشود:ناامید میشوم اما این ناامیدی خیلی طولانی نیست.
اهل انتقام زبانتیز: زبان تیز دارم اما اهل انتقام نیستم.
رویارویی با مشکلات:بله صد درصد
زنها در کارم دخالت نکنند:بله
دهن لق:به هیچ وجه
از دوران بچگیات بگو
بیاندازه درسخوان بودم و بیاندازه شیطان. تنها دلیلی که از مدرسه اخراج نمیشدم درس خوبم بود. مدیر مدرسه به مادرم میگفت این بچه چون شاگرد اول است نمیتوانیم از مدرسه بیرونش کنیم. دوران دانشگاه هم همینطور بود من رتبه سهرقمی کنکور بودم. دانشگاه تهران درس خواندم. آن هم در نسل پرترافیک دهه شصتیها که میلیونی در کنکور شرکت میکردند اما پذیرش دانشگاه محدود بود.
رشته مدیریتی که در دانشگاه خواندی هیچ وقت برای تو کارساز بود؟
بیشتر از اینکه بگویم رشته مدیریت به درد من خورد اتمسفر دانشگاه تهران برای من مفید بود. استادهایم، همکلاسیهایم، نفس کشیدن در دانشگاه تهران، انجمنهای مختلف دانشگاه، کتابخانه، جسارت ما، همه چیز عالی بود. یکی از دلایل جسور بودن من در اجرا برمیگردد به این قضیه که من در دانشگاه تهران درس خواندم چون نسل بچههای دانشگاه تهران جسور بودند.
یادم میآید در یک کلاس بسیار مهم از استاد سؤالی پرسیدم نتوانست جواب من را بدهد. شروع کرد سفسطه کردن و به من توهین کرد. من کلاس را ترک کردم و گفتم حتی اگرنمره صفر هم بدهی دیگر حاضر نیستم سر کلاست حاضر شوم چون بیادبی کردی. کلاس را که ترک کردم همه کلاس پشت سر من خارج شدند.استاد میخواست من را فریب دهد. اطلاعات عمیق نداشت آنقدر از او سؤال کردم که کلافه شد. گفت شعور من با شعور تو متفاوت است و نقطه مشترکی نداریم. الان کجا چنین جسارتی وجود دارد؟
حلقه دوستانت چه کسانی هستند؟
هنوز با دوستان دانشگاهم در ارتباطم. اما حالا غلظت دوستیام با رفقای هنریام بیشتر از دوستان قدیمیام است. برخلاف تصوری که همه از من دارند من خیلی سخت با آدمها ارتباط برقرار میکنم. خیلی هم از دست دادن این دوستان برایم سخت است. باید دلیلهای بزرگی برای به هم زدن رفاقتم وجود داشته باشد، تعداد محدودی رفیق دارم. رفیق یعنی کسی که یکجایی از منفعتش به خاطر تو بگذرد.
خود تو هم اینطور هستی که از منفعتت برای کسی بگذری؟
برای رفیقهایم بله. رفیق یعنی قلبت برای کسی بتپد.
این انتقاد به من شده که در اجراهایم گاهی تندتر از حد معمول میشوم. من همیشه این اعتقاد را داشتهام که مرز باریکی بین جسارت و وقاحت است. همه از آدم جسور خوششان میآید اما فرد وقیح را کسی دوست ندارد. برگ برنده جسارت، صراحت است. البته بعضی چیزها است ژنتیک است و ممکن است دست خود آدم نباشد اما در نهایت باید مراقب باشی. نکته مهم این است که مردم بین مجری خنثی و مجری جسور گزینه دوم را انتخاب میکنند. من هیچ وقت سنگر جسارت را ترک نمیکنم ولی حالا که سنم بالاتر رفته حتما با عقلانیت بیشتری کار اجرا را دنبال خواهم کرد.
تو کجا میتوانی اثرگذار باشی؟ یا باید بروی عالم سیاست یا هنر. من چون سیاست را نمیفهمم همیشه از آن دور بودهام. پس وارد دایره هنری شدم که کلی گرایش و شاخه دارد. وارد این حرفه شدم چون دوستش داشتم و میفهمیدم میتوانم برای آن انرژی مصرف کنم. البته به هیچ وجه نمیگویم به ایدهآلم رسیدهام. شغلم من را آرام کرده است اما آیا میتوانم بگویم حالم خوب است؟ نه!
یعنی مسیر شغلیای که انتخاب کردهای تو را راضی نکرده؟
مسیرم، مسیر درستی است. اما شاید قدم زدنم در این مسیر ناقص بوده است و عیب داشته است.
اتفاق جا مانده 20 تا 30 سالگی تو چه بوده؟
دوست داشتم کارگردانی کنم، فیلم سینمایی بسازم. دوست داشتم قصه بنویسم و یک مجله داشته باشم.
اما چیزی که از درون اذیتم میکند این است که من جواب خیلی از سؤالات بزرگم را از هستی و کائنات در مقطع 20 تا 30 سالگی نگرفتم و تعدادی از این سؤالات هنوز برای من باقی است که باید تکلیف آن را در 30 به بعد زندگیام معلوم کنم. اعتقاد دارم که تو از سن 40 به بعد میتوانی از خودت امضا و اثر بگذاری که ماندگار شوی. من در سن 20 تا 30 سالگیام برنامه تلویزیونی زیاد داشتم امروز میتوانم بگویم قطع به یقین عقل من مثل خیلیهای دیگر با کمبودها و نقصانهایی عجین شده بود و نمیتوانم پای هر آنچه ساختهام بایستم.
خود من منتقد جدی خیلی از کارهایی هستم که تا الان انجام دادهام. اما خب چه کار باید بکنم؟ باید سره را از ناسره تمیز بدهم. 30سالگی را شروع کنم. 30 سالگی یک نقطه سر خط در زندگی من است. باید اثری را که در 30 سالگی میسازم با کار 24 سالگیام فرق داشته باشد. من به بعضی از بحثهای 24 سالگیام میخندم. میگویم این چه حرفی است که من گفتهام؟!
کاری بوده که دوست داشته باشی آن را دنبال کنی اما نتوانستهای؟
یکی از بزرگترین مشکلاتی که در 30 سالگی پیدا خواهی کرد این است که احساس میکنی چقدر استعداد داشتهام که حواسم به آن نبوده است و کمک نکردهام که آنها پرورش پیدا کنند و دیگر فرصت ندارم. یکی از بزرگترین آنها موسیقی است. اتفاقی که هر روز به آن فکر کردم و هیچ وقت برای آن نسخهای تجویز نکردم. بازیگوشی کردم.
در شغل خودت چطور؟ تو مجری برنامهای بودی که میتوانستی راحت حرفهایت را بزنی اما این فرصت از تو دریغ شد.
به نظرم فارغ از همه هنرها که من و تو میتوانیم آن را تعریف کنیم یک هنری وجود دارد و آن هم درست کار کردن در شرایطی است که تبیین شده، درست کار کردن در شرایطی که تصمیمگیری و نقطهگذاری آن دست تو نیست. من دو راه دارم؛ یا در آن شرایط باشم یا کارم را درست انجام بدهم. به نظرم اینکه تو در آن شرایط بتوانی خوب باشی، هنر است. نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی این کار یعنی ارزش کار تو بیشتر از دیگرانی است که بدون چارچوب و محدودیت کار کردهاند. چون تو از هوش و انرژی بیشتری استفاده کردی، بیشتر حرص خوردی و بیشتر برای آن وقت گذاشتی.
چرا مجری شدم؟
تو گفتی دوست داشتی ماندگار شوی چرا شغل مجریگری را برای ماندگار شدن انتخاب کردی؟
فهمیدم اتفاقی به اسم رسانه، در تلویزیون میتواند در زندگی مردم تاثیر بگذارد و جریان بسازد. راستش از دوران بچگیام در محل و خانواده جریانسازی میکردم. من این فاکتور را دوست داشتم. تو میتوانی فوتبالیست شوی اما جریانساز نمیتوانی باشی. پس عالم هنر برای تو باقی میماند. من رسانه و تئاتر را دوست داشتم. تو میتوانی کاری را بسازی که میدانی در زندگی مردم موثر است. یکی از بهترین انرژیهایی که در زندگی میگیرم و هر طور زخمی که در دلم است و هر طور بیمحبتی که به من شده است را فراموش میکنم این است که کسی را میبینم که به من میگوید 10 سال قبل یک برنامه از تو دیدم و تو باعث شدی فلان اتفاق برایم بیفتد.
فکر میکنی احسان علیخانی در سن 40 سالگی در چه جایگاهی است و فضای ذهنیات از آن دوران چیست؟ فکر میکنی چقدر آرامتر خواهی شد و چقدر چاله چولههای ذهنت را پاسخ خواهی داد؟
راجع به آرامتر بودنم هیچ ضمانتی ندارم. چون ذاتا کاراکتر آرامی ندارم. با اینکه مخالف این ماجرا هستم اما احساس میکنم من جزو آن نوجوانهای ابدی هستم که شاید بالغ شدنم کمی غیرعادی باشد. یعنی به تکلیف دوران سنیام عمل نمیکنم. من امروز که با تو صحبت میکنم دل آشوبه 30سالگی دارم ولی نمیخواهم برای خودم بحران بسازم و میگویم گذار 30 سالگی از ترس 40سالگیام است. من از 10 سال قبل از 40 سالگی میترسیدم چون فکر میکنم در 40 سالگی باید به ته شناختت از دنیا برسی، ته شناختت از هستی و آفرینش، از کائنات و خلقتت از همه چیز. فکر میکنم یک آدم 40 ساله اگر حرف بزند دیگر نمیتواند چرت و پرت بگوید و حرف واهی بزند.
به نظرت این سطح از موفقیتی که الان داری کیفیت دارد یا نه کف روی آب است؟ یعنی شهرت تو به خاطر مخاطبان جوان و کسانی که از چهره تو خوششان میآید است یا واقعا کارت عمق داشته؟
وقتی در 25 سالگی برنامه اجرا میکنی لحظهای برایت مهم است که دو هزار نفر برایت دست میزنند. در 30 به بعد این برایت مهم میشود که چه کسی برایت دست میزند. یعنی ترجیحت این میشود که اگر 10 نفر در 25 سالگی تشویقت میکنند در 30سالگی از بین این 10 نفر آن دو نفر که خودت میخواهی برایت دست میزنند یا نه. یعنی کمیت را کنار میگذاری و کیفیت برایت مهم خواهد شد. این هم یکی از سؤالهای 30 ساله شدن است که آیا فلان آدم با فلان کیفیت تو را دوست دارد و تو را تماشا میکند. آیا از تو تاثیر میگیرد و تو را تایید میکند.نمیخواهم بگویم زندگی من وابسته به تایید دیگران است. باید بگویم امروز دیگر برایم جیغ زدن یک بچه 7ساله مهم نیست.
چند وقت پیش پدری را دیدم که اصرار داشت من را ببیند وقتی او را دیدم قصهای را برای من تعریف کرد که خیلی لذتبخش بود. یک برنامه مونولوگ 7-6 دقیقهای من در لنز دوربین در خانهای باعث شده که دختر خانمی که در حال خودکشی است از خودکشی منصرف شود و بیاید پای تلویزیون بنشیند این موضوع طبیعی است که حال من را خوب میکند. آن دختر الان بزرگ شده است و ازدواج کرده و بچه دارد. دختری که کاملا تصمیم به از بین بردن خودش داشته وقتی صدای من را از تلویزیون شنیده است از ادامه قرص خوردن منصرف شده است. خب. این یعنی جریان ساختن و واقعا لذتبخش است که برنامه تو بتواند جان یک جوان را نجات دهد. دوست داشتم کاری را دنبال کنم که تاثیر آن را ببینم. برای این کار باید فهیم باشی، باهوش باشی، باید عمیق باشی برای اینکه بهترین اتفاق را انتخاب کنی قطعا من در این جریانسازی اشتباهاتی هم مرتکب شدهام. اما تو اگر میخواهی موثر باشی و در محیطت تاثیر بگذاری از 30 سالگی به بعدت دیگر نمیتوانی کمعمق باشی. باید اشرافت را گسترده کنی.
تو مجری صدا و سیما هستی و چهره توده مردم. هیچ وقت فکر کردی برای اینکه قشر روشنفکر جامعه تو را بپسندند باید چه کار کنی؟
ژانر کاری من ژانر اجتماعی است. برنامه من راجع به زندگی است تو وقتی راجع به زندگی حرف میزنی یعنی این برنامه شامل همه اقشار میشود. نمیگویم برایم اهمیت ندارد که روشنفکرها راجع به من چه فکر میکنند ولی من برای عام مردم برنامه میسازم. بعد از تجربههایی که به دست آوردم به سبک اجرا رسیدهام. آنقدر آزمون و خطا داشتهام که به فرمول درست رسیدهام. فهمیدهام کدام راه درست است من فکر میکنم تو باید با مخاطب صادق و صریح باشی و اتفاقا بهشدت دوست دارم مخاطبانم از چند دست باشند. اگر یک روز به جایی برسی که همه تو را دوست داشته باشند اتفاق عجیبی است. صادقانه اعتراف میکنم دیوانه میشوم برنامههای 24 سالگیام را میبینم، برنامههای 25 سالگیام آزارم میدهد، از خیلی از کارهایی که در دهه 20 تا 30 سالگیام انجام دادهام ناراحتم.