اعتدال: اما روایت تختی از زبان خودش چیز دیگری است. هفتهنامه کیهان ورزشی 23دی 1346، یک هفته بعد از مرگ تختی، ویژهنامهای درباره مرگ، زندگی و قهرمانیهای او چاپ کرد. در این شماره مطلبی از خود تختی به چاپ رسیده بود. مهدی دری سردبیر کیهان ورزشی که دوستی نزدیکی با تختی داشت، قبل از مسابقههای جهانی 1956 از او خواست تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی بنویسد.
روزنامه بهار نوشت:در ابتدای این مطلب به نقل از خود کیهان ورزشی آمده است: «تختی روزنامهنگار و نویسنده نبود. او دهبار چرکنویس و پاکنویس کرد تا این نوشته را نوشت. میگفت: «هر عیبی داره ببخشید.» این بخشی از نوشتههای خود تختی است که سال 1338 نوشته شد و هشت سال بعد با تیتر «دوست دارید مرا بشناسید» در کیهان ورزشی چاپ شد. نوشتهای که بخشی از آن را در ادامه با هم باز میخوانیم تا بیشتر با جهانپهلوان از زبان خودش آشنا شویم. از زبان کسی که فکر میکنم هیچکس بهتر از او نمیتواند درباره تختی صحبت کند.
من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم میکردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی میگذارد، بهخصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش، دوست داشتم؛ اینکه میگویم دوست داشتم، نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق میدانم نه. من به او احترام میگذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار میکوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکسها را همهجا حتی وقتی که برای غذاخوردن اطاق کار خود را ترک میگفت، با خود میبرد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم، از شنیدن نام کشتیگیران سنگینوزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه یا مجلهای که عکسی از آنها میدیدم، از ترس اینکه تنم نلرزد، آن نشریه را به دور میانداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را به این ترتیب خرد کنم، اما پس از آن من هم مثل او، مثل آن مرد لاغر آلمانی شدم!
من که همیشه حتی از تصویر «پالم» سوئدی میترسیدم، از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکسهای سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار میدادم، من با آن چشمان رنگارنگ و پوستهای مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندینسال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتیگیر ترکها در المپیکهای گذشته) میگذرد هنوز لبخندش، کینهاش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده میشد، میبینم، بعدها که «حیدر» از تشک و حریف خداحافظی کرد «پالم»، «کولایف» و آخر از همه «آلبول» پسر موطلایی شورویها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در سکو بر سرش میدیدم نیست، جای او را گرفتند. اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت. نه خیال کنید که حیدر بیشتر یا کمتر از آنها بود، نه اینطور نیست، بلکه من فراوان عوض شده بودم.
من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار میدهم و با آنها راز و نیاز میکنم. با این تفاوت که بینهایت به آنها علاقهمندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را مینگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارا بنوشد، اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم. من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داده، دندان بر روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم، هرچند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.
حیف از حیوان
در سرما و گرما روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمیشدند روی آنها تمرین کنند، فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید، اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین میکردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور، که همیشه در ساعت معینی مثلا دو بعدازظهر مرا مشاهده میکردند، تصدیق میکنند، اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیفتر هم شدم!
در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من گفتند: «تو خود را بیسبب شکنجه میدهی، برو دنبال کارت. تو اصلا به درد کشتی نمیخوری.»
این گفتارها، این تهمتها، این ناسزاگوییها، آن هم در آن محیط که نه نشریهای بود و نه دستگاهی مرا کاملا از پای درآورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مأیوس و دلشکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوشم میکشیدم و با موتوسیکلت برادرم به خانه میرفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند. هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم مینگریستند و میگفتند: «اینو ببین که لخت میشه و تمرین میکنه.»
من یک سال در زیر این باران، استقامت بیهودهای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد، راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد، اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم.
پس از اینکه به تهران آمدم، آن پسر 70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود، اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه دهمرتبه از کشتیگیران زمین نخورم! اولینباری که در یک مسابقه شرکت کردم، چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.
من گل کردم
کفش و لباسم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمیگفت. در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم، اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتیگیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام میگذارند، راست هم میگفتند چون من فقط به درد زمینخوردن میخورم و بس!
وقتی که 23ساله شدم به غفاری باختم. البته این باخت امیدوارکننده بود که نظر همه را برای قضاوتکردن درباره من برگرداند. برای اولینبار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد. من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولینبار روزنامهای از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم، کاری ندارم، رودهدرازی نمیکنم فقط میگویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی چرم تشک گرفت.
همیشه پیش خود فکر میکردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیدهام. اوضاع و احوال به قدری واضح و آشکار بود که همه میتوانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کردهام. صعود این قوس مخصوصا از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.
علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود کوششی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول میداشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم. در آن شرایط خواهناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک میکردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون شود. فکر اینکه روزی قهرمان کشور یا احتمالا قهرمان جهان شوم، خجالتم میداد. اصولا من در این مورد کمتر فکر میکردم، چون جرئت آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانهای بود و نباید با یاد آن دلخوش بود، 9 سال پیش در یک مسابقه تقریبا بااهمیت دوم شدم. من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.
من فاصله مابین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی میدانستم. یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریبا مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام «وزارت!» شدم، متوجه شدم که هیچ کاری نکردهام و چیزی به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام میکردند، اضافه شده است. من و قمر مصنوعی! من فقط یک مرتبه شورویها را پشت سر گذاردم، اما آنها سه بار اول شدند، از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی، در آنجا که مدال نقره تقسیم میکنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است، قرار داشتم در حالیکه شورویها همیشه نیممتر بلندتر از من میایستادند و موقعی که از آن بالا میخواستند مدال خود را دریافت دارند، کاملا قوز میکردند، من همیشه در فکر این بودم: «آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شوم تا آقای رییس بتواند نوار را بر گردنم بیاویزد؟»
قهرمان شدم، اما بر مغزم اضافه نشد
دیگر دلم نمیخواست قهرمان کشور شوم میخواستم به همه آنهایی که به من میخندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر میکرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر با این اندیشه عذاب نمیکشیدم. اما دایم گمان میبردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلا قمر مصنوعی پرتاب کردهاند! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل میپنداشتم. به خیال من آرزوکردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من میخواهم «قمر» به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شورویها عوض شد و من هم مثل «کولایف» برای گرفتن طلا کاملا «دولا» شدم. اما همینکه از کرسی به پایین پریدم و پس از اندکی تحمل و خیرهشدن به چشمان دیگر، متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردهام؛ نه به وزنم چیزی اضافه شده و نه بر مغزم، نه میخندیدم و نه اشک میریختم، من فقط برای این قهرمان شده بودم که عدهای از هموطنانم جشن بگیرند و شادی کنند وگرنه من چه فرقی کردم؟ همان «رضا»یی بودم که در ساعت دو بعدازظهر مثل حیوانات سیرک به باشگاه میرفتم، اما نه؛ تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت، این بود که من دیگر خود را حقیر نمیشمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را بهدوش میکشیدم، از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (سال 1956) یک سال بعد به استانبول رفتم، اما اینبار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بود، بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت، آن شخص «حمید کاپلان» نام داشت که اهل آنکارا بود. متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی در آلمان شدم، ولی خودم و همه اطرافیان خوب میدانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه، حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی میگرفت و به آن غولان میباخت در گوشم گفت: «داش تختی حالا میفهمی چاکرت حسین چی میکشه»... او راست میگفت. اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب میفهمیدم که نباید به این زودیها قدم به وزن هشتم نهاد. پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی شده بودم نه او... این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم، تصور کردم. چون واقعا هم همینطور بود؛ چه در سال 1954 ژاپن و چه در 1957 استانبول، در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم؛ اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحتترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم. تا قبل از المپیک ملبورن، پنجبار از کشتیگیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سالهای 51 و 52 در هلسنیکی و در فستیوال ورشو به ترکها و شورویها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو، آخرین شکست من از شورویها بود. تا آنجا من بودم که میخواستم بر کرسی آنها سوار شوم. اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من میدویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند. به همین جهت من باید توجه کافی میکردم و آدم با دقتی میبودم. در حالیکه چنین نعمتی مانند یک معادله «صدمجهولی» در وجودم ناپدید شد و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه، موفق نشدم آن معادلهای که در رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و به این ترتیب عنوانی را که با تحمل مصائب فراوان نصیب من شد، از دست دادم. اما حالا فکر نمیکنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم. همین که من از سکوی دوم با راحتی پایین آمدم تا «آلبول» در جای پای من قدم گذارد و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند، دیدم هیچچیز از من کم نشده است. مثل ملبورن میمانم، همچنانکه آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود، همان یخبندان مسکو و باکو، مثل همان دو شبی که دومرتبه از من شکست خورد و مدال و تاج طلا، نه در وجود او که دارنده آن بود اثر داشت و نه در من که بازنده آن بودم. چرا، در خارج از تشک همه خیال میکنند ما برخلاف انسانهای دیگر هستیم، راهرفتن، خوابیدن، غذاخوردن ما خارقالعاده است. در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق میکند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشهای کشیدهام؟ و برای مسابقات جهانی چکار میخواهم بکنم؟
در خاتمه عرایضم این مطلب واجب است تذکر داده شود که «بلور» به گردن من و همه ما حق بزرگی دارد. او استاد شایسته کشتی ماست و حرمت او بر همه ما واجب است، من و تمام دوستانم بدون بلور هیچ نمیشدیم. او بود که روح و جسم ما را تربیت میکرد و به میدان میفرستاد، او بود که باعث خوشحالی شما میشد. و این من هستم که در برابر استادم سر تسلیم فرود میآورم!